پاموک را بیش‌تر از طریق کتاب‌هایش می‌شناسیم اما شاید کم‌تر کسی از برخی ماجراهای مربوط به او و قطع رابطه‌اش با خانواده به خاطر نویسندگی خبر داشته باشداورهان پاموک نویسنده برنده نوبل ادبیات 2006 که خیلی وقت نیست به 65 سالگی پا گذاشته، سال 2004 مصاحبه‌ای را با «آنجل گورا کویینتانا» روزنامه‌نگار، ‌تاریخ‌دان و مترجم زبان‌های اسپانیولی و پرتغالی، انجام داد. کارهای کویینتانا در نشریاتی چون «فایننشال تایمز»، «آبزرور»، «گاردین» و «پاریس ریویو» منتشر شده است.

 

 

پاموک در دو بخش اول صحبت‌هایش از واکنش دوگانه به شهرتش در ترکیه،‌ رها کردن نقاشی به خاطر عشق به نویسندگی،‌ عادت‌های روزانه، الگوهای ادبی و تلاشی که برای خواندن «خشم و هیاهو»ی فاکنر کرده سخن گفت. بخش اول این گفت‌وگو با عنوان «نقاش، نویسنده، کارمند، پاموک!» و دومین قسمت آن با تیتر «عقب نشینی کردم وبه ریشه هایم برگشتم» منتشر شد

.

 

 

 

بخش پایانی صحبت‌های این رمان‌نویس ترک برنده نوبل را می‌خوانید:

 

 

 

«برف» سیاسی‌ترین کتاب چاپ‌شده شما تا حالاست. تصور خودتان از آن چه بود؟

 

 

 

وقتی در اواسط دهه 1990 در ترکیه کم‌کم شناخته شدم، زمانی که جنگ علیه چریک‌های کرد شدت گرفته بود، نویسنده‌های چپ‌گرا و لیبرال‌های مدرن از من کمک می‌خواستند. می‌خواستند دادخواست امضا کنم و کم‌کم درخواست کردند کارهای سیاسی بی‌ربط به امور کتاب‌هایم انجام دهم. خیلی زود این تشکیلات توسط کمپین ترور شخصیتی پاتک خورد. شروع کردند به من توهین کردن. من خیلی عصبانی شدم. بعد از مدتی با خود فکر کردم چه می‌شود اگر رمانی سیاسی بنویسم و در آن به درگیری‌های روحی خودم بپردازم؟ منی که از یک خانواده متوسط رو به بالا بودم و در قبال آن‌ها که نماینده‌ای در دنیای سیاست ندارند، احساس مسوولیت می‌کردم. من به هنر رمان‌نویسی اعتقاد داشتم. خیلی عجیب است که همین تو را به یک بیگانه تبدیل می‌کند. پس به خودم گفتم که یک رمان سیاسی می‌نویسم. به محض تمام کردن «نام من سرخ»، این کار را شروع کردم.

 

 

 

چرا داستان‌تان را در شهر کوچکی مثل «قارص» روایت کردید؟

 

 

 

«قارص» به عنوان یکی از سردترین شهرهای ترکیه شناخته می‌شود. اوایل دهه 1980 کل صفحه نخست روزنامه‌های مهم به فقر در قارص اختصاص یافت. یک نفر حساب کرده بود که می‌شود کل شهر را با یک میلیون دلار خرید. وقتی می‌خواستم به آن‌جا بروم فضای سیاسی خیلی بحرانی بود. در حاشیه شهر بیش‌تر کردها سکونت داشتند اما در مرکز ترکیبی از جمعیت کردها، ترک‌ها و مردم آذربایجان و دیگر اقوام زندگی می‌کردند. پیش‌تر‌ها روس‌ها و آلمانی‌ها هم آن‌جا بودند. تفاوت‌های مذهبی هم وجود داشت؛ شیعه و سنی.

 

 

 

جنگی که دولت ترکیه علیه چریک‌های کرد به راه انداخته بود، آن‌قدر سنگین بود که رفتن به آن‌جا به عنوان توریست ممکن نبود. می‌دانستم که به راحتی به عنوان یک رمان‌نویس نمی‌توانم به آن‌جا بروم، بنابراین از یک دبیر روزنامه که با او در ارتباط بودم درخواست گذرنامه رسانه‌ای کردم تا بتوانم از آن منطقه دیدن کنم. آدم بانفوذی بود و شخصا با شهردار و فرمانده پلیس تماس گرفت و به آن‌ها اطلاع داد که من راهی آن‌جا می‌شوم.

 

 

 

به محض رسیدن، با شهردار دیدار کردم و با رییس پلیس دست دادم تا مرا در خیابان دستگیر نکنند. اما بعضی از نیروهای پلیس که مرا نمی‌شناختند دستگیرم کردند و بردند، شاید به نیت شکنجه دادنم. بلافاصله اسم دادم؛ شهردار را می‌شناختم، رییس پلیس را می‌شناختم… من فردی مشکوک بودم. چون حتی با وجود این که ترکیه ظاهرا یک کشور آزاد است، هر غریبه‌ای تا حدود سال 1999 مشکوک شمرده می‌شد. خوشبختانه امروز همه چیز آسان‌تر است.

 

 

 

 

 

 

 

اکثر افراد و مکان‌های کتاب معادل بیرونی دارند. برای مثال، روزنامه محلی که 252 نسخه می‌فروخت، واقعی بود. من با دو دوربین عکسبرداری و فیلمبرداری به قارص رفتم. از همه چیز فیلم می‌گرفتم تا بعد که به استانبول برگشتم، به دوستانم نشان دهم. همه فکر می‌کردند من کم دارم. اتفاقات دیگری هم افتاد، مثل مکالمه‌ای که در آن توضیح دادم سردبیر آن روزنامه کوچک به «کا» (K) می‌گوید که دیروز چه کرد، و «کا» از او می‌پرسد از کجا می‌داند و او فاش می‌کند که به صحبت‌های گذری نیروهای پلیس گوش کرده و پلیس همیشه کا را تعقیب می‌کند. این واقعی است. آن‌ها دنبال من هم بودند. گوینده خبر محلی مرا جلو دوربین تلویزیون قرار داد و گفت: نویسنده معروف ما در حال نوشتن مقاله‌ای برای روزنامه ملی است، که این خیلی مهم بود.

 

 

 

انتخابات شهری در راه بود و مردم قارص درهای‌شان را برای من باز کردند. تمام‌شان می‌خواستند در روزنامه ملی حرف بزنند تا به گوش دولت برسانند که چقدر فقیرند. نمی‌دانستند که من می‌خواهم حرف‌های‌شان را به یک رمان تبدیل کنم. فکر می‌کردند می‌خواهم یک مقاله بنویسم، باید اعتراف کنم که کار خیلی بی‌رحمانه‌ای کردم. گرچه واقعا به نوشتن یک مقاله در این مورد هم فکر می‌کردم.

 

 

 

چهار سال گذشت. من پیشرفت و پسرفت داشتم. کافی‌شاپ کوچکی بود که در آن می‌نوشتم و یادداشت برمی‌داشتم. دوست عکاسی داشتم که دعوتش کرده بودم بیاید قارص را ببیند. قارص در زمان بارش برف خیلی زیبا می‌شد. دوستم در کافی‌شاپ به طور اتفاقی یک مکالمه را شنید. در حالی که من داشتم می‌نوشتم، مردم با هم صحبت می‌کردند و می‌گفتند چطور مقاله‌ای می‌تواند باشد؟ سه سال زمانی کافی برای نوشتن یک رمان است. فهمیده بودند.

 

 

 

در ترکیه، محافظه‌کاران و سکولارها ناراحت بودند. نه تا حد ممنوع کردن کتاب و آسیب رساندن به من، اما ناراحت بودند و در روزنامه‌های ملی درباره‌اش می‌نوشتند.

 

 

 

واکنش مردم قارص هم دوگانه بود. بعضی گفتند، بله همین‌طور است. بقیه که معمولا ترک‌های ملی‌گرا بودند، از این که من از آمریکایی‌ها یاد کرده‌ام عصبی شدند. مثلا همان گوینده خبر، کتابم را در ساک سیاه نمادینی گذاشت و برایم پست کرد و در یک کنفرانس رسانه‌ای گفت که من تبلیغاتچی آمریکایی‌ها هستم که این امری نامعقول و مهمل است. ما چنین فرهنگ کوته‌نظری داریم.

 

 

 

 

 

تعهد شما به ادبیات داستانی برای‌تان دردسر درست کرده. احتمال می‌رود این مشکلات در آینده هم ادامه داشته باشند. باعث از هم گسستن ارتباطات احساسی شده. این هزینه زیادی است.

 

 

 

بله، اما خیلی هم شگفت‌انگیز است. وقتی در حال سفر هستم و تنها پشت میزم نیستم، بعد از مدتی افسرده می‌شوم. وقتی تنها در اتاق هستم و اثری خلق می‌کنم، خوشحالم. بیش از تعهد به هنر و کار که خودم را وقفش کرده‌ام، به تنها بودن در اتاق تعهد دارم. من به این عادت ادامه می‌دهم و باور دارم چیزی که می‌نویسم روزی به چاپ می‌رسد. با این فکر رنگ رسمیت به خیال‌پردازی‌هایم می‌بخشم. من به ساعت‌های تنهایی پشت یک میز با کاغذ خوب و خودنویس نیاز دارم. مثل بعضی‌ها که برای سلامت نیاز به قرص دارند، من به این آیین‌ها متعهدم.

 

 

 

 

 

 

 

پس برای که می‌نویسید؟

 

 

 

همین‌طور که زندگی کوتاه‌تر می‌شود، اغلب این سوال را از خودم می‌پرسم. من هفت رمان نوشته‌ام. دوست دارم پیش از مرگ هفت رمان دیگر هم بنویسم. اما خب، زندگی کوتاه است. در مورد لذت بردن بیش‌تر از زندگی چه؟ گاهی باید واقعا خودم را مجبور کنم. چرا این کار را می‌کنم؟ هدف کلی آن چیست؟ اول، تنها در اتاق بودن یک غریزه است. دوما، یک جنبه رقابت پسرانه درون من هست که می‌خواهد دوباره برای نوشتن یک کتاب خوب تلاش کند. اعتقاد من به جاودانگی نویسندگان کم و کم‌تر می‌شود. ما تعداد کمی از کتاب‌هایی را که در 200 سال گذشته به نگارش درآمده‌اند می‌خوانیم. آن‌قدر همه چیز به سرعت عوض می‌شود که شاید کتاب‌های امروز، تا 100 سال دیگر به کل فراموش شده باشند. تعداد کمی از آن‌ها خوانده می‌شوند. شاید طی 200 سال آینده پنج کتاب امروزی هنوز زنده باشند. مطمئنم که دارم یکی از آن پنج تا را می‌نویسم؟ اما آیا این معنای نویسندگی است؟ چرا باید نگران خوانده شدن کتاب‌هایم در دو قرن آینده باشم؟ نباید دغدغه بیش‌تر عمر کردن داشته باشم؟ آیا به مسکن خوانده شدن در آینده محتاجم؟ من به همه این‌ها فکر می‌کنم و به نوشتن ادامه می‌دهم. نمی‌دانم چرا. اما هرگز تسلیم نمی‌شوم. باور این که کتاب‌های تو تأثیری در آیندگان خواهند داشت، تنها تسکین دلپذیر در این زندگی است.

 

 

 

شما در ترکیه نویسنده‌ای پرفروش به حساب می‌آیید، اما فروش خارجی کتاب‌های‌تان در خارج خیلی بیش‌تر از کشور خودتان است. آثارتان به 50 زبان برگردانده شده. آیا حالا وقت نوشتن به افزایش خوانندگان جهانی خود فکر می‌کنید؟ آیا الان برای خواننده‌ای متفاوت قلم می‌زنید؟

 

 

 

به این مسأله واقفم که گستره مخاطبانم دیگر به خوانندگان ملی محدود نمی‌شود. اما حتی وقتی شروع به نوشتن می‌کنم، به سمت گروه بزرگ‌تری از خوانندگان قدم برمی‌دارم. پدرم عادت داشت پشت سر بعضی از دوستان نویسنده ترکش می‌گفت: آن‌ها تنها مخاطب ملی را مورد خطاب قرار می‌دهند. چه ملی، چه بین‌المللی، همیشه مشکل آگاهی از خوانندگان وجود داشته. الان هم از این مسأله گریزی نیست. دو کتاب آخرم به طور میانگین بیش از نیم میلیون خواننده در سرتاسر جهان داشته‌اند. نمی‌توانم کتمان کنم که از وجود آن‌ها ناآگاهم. از سوی دیگر، هرگز حس نکرده‌ام که برای رضایت آن‌ها کاری کرده‌ام.

 

 

 

همچنین معتقدم اگر این کار را می‌کردم خوانندگانم حسش می‌کردند. از همان ابتدا خودم را موظف کردم که هرگاه انتظارات خواننده را حس کردم، پا به فرار بگذارم. حتی در مورد ساختار جمله‌هایم؛ من خواننده را برای چیزی آماده می‌کنم اما او را غافلگیر می‌کنم. شاید به همین دلیل است که جملات بلند را دوست دارم.

 

 

 

برای بسیاری از خواننده‌های غیرترک، اصالت نوشتار شما ربط زیادی به زمینه ترکی‌اش دارد. شما چطور کارتان را در پس‌زمینه ترکی متمایز می‌کنید؟

 

 

 

مشکلی وجود دارد که «هرولد بلوم» آن را «اضطراب نفوذ» خواند. مثل همه نویسندگان، من در جوانی این مشکل را داشتم. اوایل دهه چهارم زندگی، دائم فکر می‌کردم ممکن است زیادی تحت تأثیر «تولستوی» یا «توماس مان» قرار گرفته باشم. در اولین رمانم به دنبال آن ژست اشرافی و بخشنده بودم. اما سرانجام به این نتیجه رسیدم که گرچه با تکنیک‌هایم از مسیر منحرف شدم منظورم نوشتن در این نقطه از جهان است که دور از اروپاست و سعی کردم با فضای فرهنگی و تاریخی متفاوت مخاطب متفاوتی را جذب کنم، به یک نوع اصالت دست پیدا کردم حتی اگر خیلی ناچیز بود. اما در عین حال این خیلی کار سختی است، چون این تکنیک‌ها به راحتی ترجمه یا منتقل نمی‌شوند.

 

 

 

فرمول اصالت خیلی ساده است؛ دو چیز را که قبلا کنار هم نبوده‌اند با هم بیامیز. به استانبول نگاه کنید؛ مقاله‌ای درباره این شهر و این که چگونه چند نویسنده خارجی – فلوبر، نروال، گوته – آن را دیده‌اند و دیدگاه‌شان روی گروه خاصی از نویسندگان ترک چه تأثیری داشته است. ابداع مناظر رمانتیک استانبول را که با این مقاله ترکیب کردم، شد یک زندگی‌نامه خودنوشت. هیچ کس تا حالا این کار را انجام نداده. ریسک کنید و به چیزی جدید دست پیدا کنید. من با «استانبول» آزمایش کردم تا یک کتاب اوریجینال بنویسم. نمی‌دانم موفق شده یا نه. «کتاب سیاه» هم همین‌طور بود – دنیای نوستالژیک پروستی را با تمثیل‌ها و داستان‌های اسلامی ترکیب کردم و بعد همه را در استانبول قرار دادم تا ببینم چه اتفاقی می‌افتد.

 

 

 

«استانبول» حسی را القا می‌کند مبنی بر این‌که شما همیشه تنها بوده‌اید. مسلما شما به عنوان یک نویسنده در ترکیه مدرن امروز تنها هستید. شما در جهانی که از آن فاصله دارید، رشد پیدا کردید و زندگی می‌کنید.

 

 

 

گرچه من در یک خانواده پرجمعیت بزرگ شدم و به من آموزش دادند که برای جامعه اهمیت قائل باشم، بعدها انگیزه گسستن و جدا شدن پیدا کردم. یک بخش خودتخریب‌گر در من وجود دارد و در زمان خشم و عصبانیت کارهایی می‌کنم که مرا از جمع خوشایند جامعه جدا می‌کند. خیلی زود فهمیدم که جمع، قوه تخیل مرا می‌کشد. من برای به کار انداختن قوه تخیلم، به درد تنهایی نیاز دارم. آن وقت است که خوشحال می‌شوم. اما از آن‌جا که ترک هستم، بعد از مدتی به تسکین یافتن توسط مهربانی جمع که خرابش کرده‌ام، محتاج می‌شوم. «استانبول» رابطه من و مادرم را خراب کرد. ما دیگر همدیگر را نمی‌بینیم و مسلما به ندرت برادرم را ملاقات می‌کنم. رابطه‌ام با جامعه ترک هم به خاطر اظهارات اخیرم، خیلی سخت شده.

 

 

 

پس چطور خود را ترک می‌دانید؟

 

 

 

اول این‌که من ترک به دنیا آمده‌ام. از این بابت خوشحالم. از دید بین‌المللی من بیش‌تر از آن‌چه خودم تصور می‌کنم، یک ترک هستم. من به عنوان یک نویسنده ترکیه‌ای شناخته می‌شوم. وقتی «پروست» از عشق می‌نویسد، به عنوان فردی که از عشق جهانی می‌نویسد، دیده می‌شود. مخصوصا آن اوایل، وقتی درباره عشق می‌نوشتم، مردم می‌گفتند که از عشق ترکیه‌ای نوشته‌ام. وقتی کارهایم ترجمه شد، ترک‌ها به آن افتخار کردند. مرا از خودشان دانستند. برای‌شان بیش‌تر ترک شده بودم. وقتی در جهان شناخته می‌شوی، ترک بودنت هم پررنگ‌ می‌شود، بعد ترک‌هایی که تو را قبول نداشتند هم بر ترک بودنت تأکید می‌کنند، حس هویت ملی‌ات به بازیچه دست دیگران تبدیل می‌شود. توسط دیگران به تو تحمیل می‌شود. حالا دیگر آن‌ها بیش‌تر از اثرم، نگران نمود بین‌المللی ترکیه هستند. این مسبب مشکلات بیش‌تر و بیش‌تری در کشور من می‌شود. بسیاری از افرادی که کتاب‌هایم را نمی‌شناسند، از طریق آن‌چه در مطبوعات پرمخاطب می‌خوانند، نگران نوشته‌های من در جهان بیرون درباره ترکیه می‌شوند. ادبیات از خوب و بد، شیاطین و فرشتگان تشکیل شده. هرچه می‌گذرد آن‌ها بیش‌تر نگران شیاطین من می‌شوند.

دیدگاهتان را بنویسید